35 مایل تا اسارت قسمت دوم-مصاحبه با سرهنگ خلبان محمد اصفهانی-مهدی بابامحمودی
مقدمه :
حماسه ديگري به وقوع پيوست! افسانه اي ديگر لباس واقعيت پوشيد و اسطوره هاي ديگري از لابلاي شاهنامه در مصاف حقيقي ظهور پيدا كردند تا راوي ناب ترين و زيباترين لحظه هاي سلحشوري قرن باشند. كساني كه رفتند و رفتند تا در عميق ترين نقطه تحت سلطه صداميان، زخمي كاري را به قلب و داغ ننگي پاك نشدني را بر پيشاني دشمن بعثي بكارند و بدين ترتيب بار ديگر، غيرت، تعصب، دلاوري، شجاعت و وطن پرستي ايراني بر سردر ورودي ميادين نبرد با دشمن درخشيد!
محمد اصفهاني در كنار شهسواران قبيله اش، در يكي از خطرناكترين و طولاني ترين عمليات هاي جستجو و نجات جهان، به عمق خاك عراق رفت و به صدام گفت:«اگر نجات جان سرباز وطنم، جز با قمار جان خودم ميسر نيست، پس منتظرم باش!»
- همانطور كه مي دانيد، بهانه اصلي ما براي گفتگو با شما، حماسه تكرار نشدني است كه شما در كنار همرزمانتان در تاريخ 14 آذر ماه 59 رقم زديد است! از ابتدا برايمان بگوييد!
منطقه سرپل ذهاب برخلاف مناطق كوهستاني استان كرمانشاه، گرمسيري بوده و پاييز و زمستان تقريبا معتدلي دارد. در روز 14 آذر ماه 1359 نيز هوا بسيار عالي بود و برخلاف روزهاي قبل،منطقه آرام بود. اگر چه نيروي زميني درگيري مختصري با دشمن داشت ولي در مجموع، يگان هوانيروز حاضر در منطقه كه ما بوديم، ماموريت هاي سبكي را در آن روز به عهده داشتيم.
روزهاي قبل تقريبا از طلوع آفتاب تا هنگام غروب، بي وقفه پرواز مي كرديم و اگر بگويم فرصت آب خوردن هم نداشتيم، غلو نكرده ام. نيروي زميني شديدا درگير بود. مي بايست مهمات مي برديم، آذوقه مي برديم، مجروح تخليه مي كرديم و ده ها ماموريت ديگر! اما در آن روز يك فراغت نسبي پيدا كرده بوديم و پروازهاي معدودي در پشتيباني از نيروي زميني انجام مي داديم.
خود من آن روز صبح فقط يك پرواز سمت كور موش كرده بودم. 74 روز از آغاز جنگ مي گذشت و عراق در اوج قدرت نظامي خود بود.
بعد از صرف ناهار، در حال استراحت بوديم كه از پايگاه كرمانشاه با«جيپ IVCS» كه با دارا بودن انواع و اقسام تجهيزات راديويي برد بلند، متوسط و كوتاه، مركز مخابرات ما محسوب مي شد تماس راديويي گرفتند.
پيام رمزي به اين مضمون دريافت نموديم:«دو نفر از خلبانان نيروي هوايي در خاك دشمن خروج اضطراري كرده و زنده هستند. لذا بايستي يك تيم آتش سبك از نفرات اعزامي به پادگان ابوذر به سمت مختصات اعلام شده پرواز كنند و آنها را در صورت پيدا كردن نجات دهند».
فرمانده گروه، جناب سروان«عباس صالحي» به همراه تمامي خلبانان 214 و كبرا، دور نقشه جمع شدند تا بررسي كنند كه آيا با مختصات داده شده، امكان نجات خلبانان وجود دارد يا خير! با پيدا كردن مختصات داده شده روي نقشه، مشخص گرديد كه محل فرود خلبانان در دل خاك دشمن بوده و فاصله زيادي با ما دارد اما طبق محاسبه، در برد سوخت بالگردهاست.
هنوز بچه ها در حال بررسي نقشه بودند كه از طريق راديو، يك مختصات ديگر به عنوان محل خروج اضطراري خلبانان به ما ابلاغ شد. دوباره محاسبات انجام گرديد و گفتيم كه اگر مختصات اولي اشتباه بود به سمت مختصات دوم مي رويم تا به ياري خدا خلبانان را پيدا كنيم.
با اعلام آمادگي چهار نفر از خلبانان كبرا، من و جناب«شهدادي» به عنوان خلبانان 214، و جناب«اسماعيل ايل بيگي» به عنوان كروچيف به همراه دو فروند كبرا با دو مختصات متفاوت از پادگان ابوذر بلند شديم. براساس توجيه قبل از پرواز، به منظور جلوگيري از كشف و شناسايي بالگردها كه مي بايست قسمت اعظم مسير خود را در خاك دشمن طي مي كرديم، بايد علاوه بر رعايت كامل سكوت راديويي، تا حد امكان در دره ها و لابلاي كوهستان ها در ارتفاع پايين پرواز مي نموديم تا احتمال لو رفتن ماموريت توسط ديده بان هاي عراقي كمتر شود. به همين دليل تمامي مسيرهاي رفت و برگشت احتمالي را در روي نقشه و در لابلاي كوهستان ها تعيين كرديم.
تمامي مراحل اين عمليات، اعم از طراحي، پرواز، تاكتيك هاي تغيير مسير، و... از آموزش هاي دوره MTT بهره زيادي مي برديم؛ با اين تفاوت كه دشمن در آن آموزش ها روي كاغذ بود اما حالا با تمام قدرت در صدد شناسايي و از بين بردن ما به ميدان آمده بود.
درباره نفرات تيم نيز بايد بگويم كه اصلا اين طور نبود كه فرمانده گروه تعيين كند كه مثلا شما بايد برويد و عمليات نجات را انجام دهيد. بلافاصله با ابلاغ ماموريت، من اعلام آمادگي كردم و بقيه نفرات شامل كمك خلبان من و خلبانان كبرا، بلافاصله گفتند: حالا كه«محمد اصفهاني» مي آيد ما هم هستيم!
طوري بود كه بچه ها هيچ ترسي از گلوله خوردن و شهادت در دل نداشتند. به همين علت در ماموريت هاي خطرناك تر، داوطلببيشتر بود تا ماموريت هاي كم خطر!
علت راحتي بچه هاي كبرا با من نيز اين بود كه هنگام انجام عمليات هاي جنگي، من به عنوان رسكيو،بسيار نزديك به خلبانان كبرا و درست زير پاي آنها بودم! به طوري كه پوكه هاي توپ 20 ميلي متري آنها روي شيشه بالگرد ما مي ريخت!به همين دليل،آنها كه مرا اينقدر به خود نزديك مي ديدند، با قوت قلب بيشتري به انجام وظيفه مي پرداختند. تفكر من هم اين بود كه اگر من دورتر از بالگردهاي كبرا بايستم، در موقع خطر و سقوط بالگرد كبرا به موقع نمي توانم به موضع برسم و آنها را نجات دهم.
خلاصه، 3 فروند بالگرد از سرپل ذهاب بلند شديم و به سمت هدف به راه افتاديم. در قسمتي از راه كه من آشنايي داشتم،در جلوي دسته حركت مي كرد و در قسمتي كه خلبانان كبرا آشنا به منطقه بودند مسير را ادامه مي دادند. رهبري دسته با كبراي شماره يك به هدايت شهيد بزرگوار«احمد پيشگاه هاديان» و جناب«الفت نظري» بودند.
براساس نقشه، از سمت شمال سرپل ذهاب به سمت منطقه اي به نام«ريجاب» در«دالاهو» رفتيم. از كنار رودخانه دالاهو و امامزاده اي كه در آنجا قرار داشت، مسير جنوب پاوه يعني«باينگان» و«غلغله» را در پيش گرفته و پس از اتمام دشت، و به منظور رعايت اصل اختفا، وارد كوهستان شديم. از جنوب پاوه تا نقطه مرزي كه كوهستاني بود، مسير رفت ما به سمت مختصات اعلام شده اوليه محسوب مي شد.
با چند دقيقه ادامه مسير در لابلاي دره ها، ناگهان يك رشته كوه مرتفع و كور، بدون هيچ راه در رو روبرويمان نمايان شد. ما براي ادامه همين مسير مجبور بوديم كه از روي كوه رد شويم كه در اين صورت اگر پدافند عراق هم ما را نمي زد، رادارهاي آن منطقه، بالگردها را شناسايي مي كردند و خطر لو رفتن ماموريت و مورد اصابت قرار گرفتن پرنده ها به شدت بالا مي رفت. در نتيجه با توافق گروه گردش كرديم تا مسير رفت دوم را امتحان كنيم.
در زمان پرواز بالگردها براي انجام هر ماموريتي، نفر مخابرات گروه، تعداد بالگردها، نام خلبانان، مهمات مصرفي و چند مورد ديگر را به صورت رمز به مخابرات پايگاه اعلام مي كرد.
همچنين، يك راديوي استراق سمع نيز در مركز مخابرات پايگاه وجود داشت كه يكي از گروهبان ها كه بچه خوزستان بود و عربي مي دانست، مكالمات مهم عراقي ها را براي فرماندهان ترجمه مي كرد و آنها نيز به اقتضاي اطلاعات به دست آمده تصميم مي گرفتند.
ناگفته نماند پس از اتمام ماموريت و بازگشت به پايگاه، متوجه شدم همزمان با اينكه ما جستجو براي پيدا كردن مسير دوم را آغاز كرده بوديم، جناب سرهنگ«روحي پور» فرمانده پايگاه با اطلاع پيدا كردن از كم و كيف ماموريت و خطر بالقوه اي كه متوجه بالگردها بود، شخصا به مخابرات پايگاه آمده و از نزديك شاهد مكالمات دشمن بود تا ببيند آيا ديده بان هاي عراقي موفق به كشف و رديابي ما مي شوند يا نه!
حالا ما كه از رفتن به مسير اول منصرف شده بوديم، مسير دوم را در پيش گرفته و با موفقيت و در ارتفاع پايين مرز را رد كرده و وارد خاك عراق شديم. در داخل خاك عراق، كوهستان ها به صورت فشرده، پوشيده از درختان بلوط بود و تقريبا مثل جنگل هاي كلاردشت در ايران، پوشش گياهي بسيار فشرده اي داشت. در اين جنگل ها، تشخيص نفرات پياده اي كه به صورت ديده بان حضور داشتند، غير ممكن بود. ما نيز غافل از حضور پر تعداد ديده بان هاي عراقي، تمام حواس خود را به دنبال كردن دقيق مسير علاوت گذاري شده روي نقشه اختصاص داده بوديم.
در اين طرف، مركز مخابرات پايگاه كه مكالمات عراقي ها را شنود مي كرد، پيام هاي متعدد و فوري ديده بان هاي عراقي مبني بر عبور مشكوك 3 فروند بالگرد ناشناس در منطقه را دريافت نمود كه نگراني نفرات حاضر در مركز مخابرات و جناب سرهنگ روحي پور را دوچندان كرد. در حدود 3 الي 4 دقيقه بعد، فرمانده ديده بان ها به آنها و پدافند حاضر در منطقه اعلام مي كند كه «اين بالگردها خودي هستند و براي به اسارت گرفتن خلبانان ايراني وارد منطقه خواهند شد!»
اين پيام آخر نشان از اين داشت كه بعثي ها نيز با اطلاع از خروج اضطراري خلبانان F-4 نيروي هوايي ما با قدرت دست به كار شده و در حال حركت به سمت محل فرود خلبانان ما هستند. نكته ديگر اين كه عراقي ها به هيچ وجه تصور اين را نيز نمي كردند كه بالگرد يا بالگردهايي از طرف ايران به آن عمق از خاك عراق حركت كنند تا خلبانانشان را نجات دهند. شما ببينيد در آن نقطه نيروي زميني عراق حدود 15 كيلومتر به سمت سر پل ذهاب پيشروي كرده بود. از طرفي محل فرود خلبانان ما بيش از 35 كيلومتر از مرز قانوني دو كشور فاصله داشت. با يك حساب سرانگشتي متوجه مي شويم كه عراقي ها نيز تقريبا معقول تصور مي كردند. يعني براساس واقعيات، هيچ بالگردي با توجه به توان بالاي ارتش عراق در آن مدت كوتاه پس از آغاز جنگ،جرات انجام چنين عملياتي را نداشت. اما آنها غافل از اين بودند كه تنها چيزي كه در مخيله خلبانان ما وجود ندارد، ترس از شهادت است!
با اعلام اين كه عراقي ها بالگردهاي ما را با بالگردهاي خودشان اشتباه گرفته اند، تا حدودي خيال نفرات داخل پايگاه كرمانشاه راحت مي شود.
ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود كه با ادامه بي وقفه مسير، هاله اي از شهر«دربنديخان» عراق از دور نمايان شد. بيش از يك ساعت بود كه از سر پل ذهاب بلند شده و براساس نقشه، مسير را درست تا دربنديخان طي كرده بوديم. همين طور كه به دربنديخان نزديك مي شديم،«سد دربنديخان» نيز در جلويمان ظاهر شد.
همچنان كه به سمت سد حركت مي كرديم، براساس مختصات ارسالي كه از طرف نيروي هوايي داشتيم، به محل سقوط فانتوم و خروج خلبانانمان نزديك مي شديم. اين مناظري كه براي شما گفتم، همگي از امتداد دره اي كه ما در بستر آن در حال پرواز بوديم پيش رويمان نمايان مي شدند. در درون خاك عراق، من به عنوان رهبر دسته در جلو و دو فروند كبرا در دو بال چپ و راستم در حال ادامه مسير بودند.
راديو را روشن كردم و به خلبانان دو فروند كبرا گفتم كه خلبانان ما بايد در همين حوالي باشند. در حال گفتگو با يكديگر بوديم كه ناگهان خلبانان كبرا فرياد زدند«محمد، هواپيما! هواپيماي دشمن!»
در آن حالت، مانور به چپ يا راست هر كدام از بالگردها، مساوي بود با خودكشي! آنقدر فاصله با زمين و ديواره هاي دره كم بود كه در اثر هرگونه حركت شديدي سقوط مان حتمي بود. در نتيجه، ما هيچ چاره اي جز ادامه مسير نداشتيم تا در حين حركت بتوانيم از شر هواپيماهاي عراقي نيز خلاص شويم.
بلافاصله جواب دادم:«كجاست؟!»يكي از خلبانان اعلام كرد:«بالا، سمت راست!» همزمان سرم را چرخاندم تا هواپيما را ببينمف ديدم كه يك فروند فانتوم F-4 نيروي هوايي خودمان كه علامت 3 رنگ ارتش جمهوري اسلامي ايران از دور كاملا در زير بالش نمايان بود، از سمت راست و بالاي سرمان گذشت و با يك غلت و سپس گردش شديد، از روبروي ما دور زد و از سمت چپ مان به سمت مرز بازگشت!
با اعلام خودي بودن جنگنده به خلبانان بالگردهاي كبرا، شرايط عادي دوباره به تيم بازگشت. در هنگام جنگ كه استفاده از راديوي مخابراتي موجب شنود مكالمات توسط دشمن مي شود و تلفات خودي را بالا مي برد، مي بايست يك سري علايم و اشاره ها به نظاميان آموخته شود تا در صورت لزوم، بدون برقراري ارتباط راديويي، منظور را به طرف مقابل بفهمانند. اين آموزش ها به طور كامل، به ما نيز داده شده بود. اين حركت شديد F-4 كه مسير روبروي ما را قطع كرد و از سمت ديگر ما، مسير بازگشت را در پيش گرفت، معني خاصي داشت و آن اين بود كه ما خلبانان را رد كرده ايم و ادامه اين مسير كاملا اشتباه است. با درك صحيح منظور اصلي خلبانان فانتوم، بلافاصله گردش كرديم و با ادامه مسير بازگشت، به دقت اطراف را جستجو نموديم.
حدود 20 ثانيه كه مسير دره را برگشتيم، ناگهان روي«راديوي گارد» كه بر روي فركانس اضطراري ثابت 5/12 تنظيم شده بود، يك نفر فرياد زد:«ما رو رد كرديد!»
اين قضيه را نيز پس از بازگشت و فرود متوجه شديم كه با ورود ما به منطقه، بين دو خلبان كه سرگرد«پور رضايي» و ستوان يكم«سليماني» بودند، اختلاف نظر به وجود آمد. يعني يكي از آنها مي گفت اينها بالگرد خودي هستند و ديگري با علم به فاصله بعيد محل سقوط جنگنده تا مرز، تاكيد داشته كه اينها صد در صد بالگردهاي عراقي هستند. در همين بگو مگوها بودند كه خلبان موافق با خودي بودن ما، ضامن نارنجك دودزا كه دود نارنجي رنگ غليظي ايجاد مي كند را مي كشد. بلافاصله خلبان ديگر دست خود را روي آن مي گذارد تا مكان استقرارشان لو نرود كه دستش مي سوزد. نهايتا در حين همين جر و بحث ها، سر و كله يك فانتوم پيدا مي شود و آنها با تحليل شرايط به اين نتيجه مي رسند كه بالگردها خودي هستند و با توافق طرفين، ضامن نارنجك دودزاي دوم كشيده مي شود. درون صندلي پرتاپ هواپيماهاي جنگنده، جعبه اي وجود دارد به نام«جعبه نجات» كه در آن، تمامي وسايل اضطراري نجات در شرايط سخت و ادامه زندگي در آن شرايط تا چند روز، براي خلبان مهيا شده است. وسايلي نظير چاقوي تيز، قايق بادي يك نفره، غذاي فشرده و پرانرژي، نارنجك دودزا و منور، راديوي ارتباطي و لوازم ضروري ديگر!
خلبانان مورد اشاره كه به خودي بودن ما پي مي برند، بلافاصله در راديو اعلام مي كنند كه ما براي بار دوم از روي سر آنها رد شده ايم و بايد گردش كنيم. اين راديوي ارتباطي فقط فرستنده بوده و توانايي گرفتن مكالمات طرف ديگر را ندارد.
با شنيدن اين پيام از طرف خلبان نيروي هوايي، ما متوجه شديم كه فاصله مان با آنها بسيار كم است؛ در نتيجه، به دقت به جستجوي اطراف پرداختيم. در يك لحظه دود نارنجي رنگ برخاسته از ميان درختان را مشاهده كرديم و به سرعت خود را به محل دود رسانديم.
با توجه به پوشيده بودن منطقه از درختان متراكم و همچنين شيب زياد انتهاي دره، امكان نشستن براي ما وجود نداشت. همچنين چون ما بالگرد رسكيو نبوديم، لذا هيچ طناب يا وينچي درون بالگرد براي نجات خلبانان وجود نداشت. با رسيدن به بالاي سر خلبانان، سرگرد پور رضايي به سمت تخته سنگ بزرگي كه در ارتفاع بالاتري قرار داشت دويد تا به اين ترتيب بتواند خود را به بالگرد برساند. پشت سر او سليماني نيز همين كار را كرد.
من تا حد امكان، بالگرد را پايين آوردم، به طوري كه اگر بالگرد حتي چند سانتي متر ديگر پايين مي آمد، به زمين برخورد مي كرد. خلاصه با هر زحمتي بود، پور رضايي اسكيد بالگرد را گرفت و با كمك ايل بيگي(كروچيف)، خود را به درون بالگرد انداخت. پور رضايي باورش نمي شد كه ما ايراني باشيم و او نجات پيدا كرده باشد. از فرط خوشحالي، من كمك خلبان، و كروچيف را ول نمي كرد و در آغوش مي كشيد و مي بوسيدمان!
نوبت سليماني بود! وي نيز روي تخته سنگ آمد تا به اسكيد بچسبد و وارد بالگرد شود. به اسكيد كه چسبيد، ناگهان دستش ليز خورد و از ارتفاع زياد، به درون رودخانه اي كه در بستر دره در جريان بود سقوط كرد! به هر زحمتي كه بود، دوباره خود را به صخره رساند و ما باز هم به صخره نزديك شديم تا بلكه بتوانيم وي را نيز سوار كنيم. خلاصه با زحمت بسيار زياد، و تلاش تحسين برانگيز ايل بيگي، سليماني نيز خودش را به درون بالگرد انداخت.
صحنه اي كه هر دو خلبان، خودشان را با هم درون بالگرد ديدند و ما نيز موفقيت مان را در نجات آنها به چشم ديديم، اصلا قابل توصيف نيست! همگي با هم گريه مي كرديم! پور رضايي و سليماني نيز با بوسه باران كردن بچه هاي جستجو و نجات، به ابراز احساسات مي پرداختند. در همين لحظه، پيشگاه هاديان در راديو به من گفت:«تموم شد!» من نيز با تاييد حرفش گفتم:«بله! تموم شد، بر مي گرديم». همين كه راه بازگشت را در پيش گرفتيم، پور رضايي(يكي از خلبانان نجات يافته فانتوم) گفت:«هواپيماي ما را پدافند سد مورد اصابت قرار داد!»به محض شنيدن حرف وي، من متوجه شدم كه اگر آن فانتوم جلوي ما گردش تند نمي كرد و ما را از ادامه راه منصرف نمي نمود، مطمئنا كمي كه جلوتر مي رفتيم، در دام پدافند اطراف سد گرفتار مي شديم.
نهايتا در مسير بازگشت قرار گرفتيم اما اين بار ديگر مسير پر پيچ و خم رسيدن به سرپل ذهاب را انتخاب نكرديم و مستقيم به طرف مرز راه افتاديم تا به اين ترتيب، به پايگاه كرمانشاه برويم.
همزمان با سوار كردن خلبانانو همچنين در مسير بازگشت، ديده بان هاي عراقي اعلام مي كنند كه اين ها بدون شك بالگردهاي ايراني هستند كه براي نجات خلبانان آمده اند.
در لحظه اي كه پدافند هوايي عراق هوشيار مي شود، ما ديگر فاصله چنداني با مرز نداشتيم و خوشبختانه آنها فرصت انجام عكس العمل مناسب عليه ما را پيدا نكردند.
از زماني كه شنود پايگاه كرمانشاه از مطلع شدن بعثي ها به وجود ما پي مي برد تا لحظه اي كه ما در برد برج پايگاه قرار گرفتيم، با توجه به اين كه ديگر هيچ پيامي، نه از طرف عراقي ها و نه از طرف ما كه حق ارسال هيچ گونه مكالمه راديويي را با پايگاه نداشتيم- به مركز مخابرات پايگاه ارسال نشده بود، نگراني غير قابل وصفي بر نفرات كرمانشاه مستولي مي شود.
با عبور از مرز و رسيدن به فاصله ايمن به پايگاه، ضمن برقراري ارتباط راديويي با برج، شماره پروازمان را اعلام كردم و برج مراقبت را از سلامت هر سه بالگرد مطلع نمودم. برج نيز با انعكاس خبر بازگشت پيروزمندانه ما به عمليات پايگاه، خوشحالي را به جمع دوستان بازگرداند.
در مقابل بخش عمليات پايگاه، محوطه وسيعي بود كه بالگردهاي ورودي به پايگاه اول در آنجا فرود مي آمدند و سپس در محل فرود ثابت خود قرار مي گرفتند. همانطور كه عرض كردم، خبر بازگشت ما كه به نفرات پايگاه داده شد، همگي خود را به عمليات رساندند و منتظر فرود ما شدند. از طرفي، تعداد زيادي از خلبانان پايگاه سوم شكاري نيروي هوايي نيز با هر وسيله اي كه در دسترس داشتند، خود را به پايگاه كرمانشاه رسانده بودند و منتظر بازگشت ناباورانه دو خلبان همرزم خود بودند.
با فرود ما در مقابل ساختمان عمليات، سيل نفرات به سمت بالگرد سرازير شد. همگي در حال خوش و بش با هم بودند و تبريك مي گفتند. پورضايي و سليماني كه حالا ديگر واقعا باورشان شده بود كه نجات پيدا كرده اندحالت روحي غير قابل وصفي داشتند. وصف شور و شعف آن لحظات نه به زبان مي آيد و نه قلم توانايي ترسيم آن را دارد.
بلافاصله پوررضايي و سليماني را به سمت مخابرات بردند، تا هر چه سريعتر ضمن تماس با خانواده شان، آنها را از سلامت خود خبردار نمايند. پس از اتمام تماس، دو خلبان در يك كنفرانس شبيه به كنفرانس هاي مطبوعاتي، توضيح دادند كه چه اتفاقاتي افتاد؛
پور رضايي در آن جلسه گفت:«من افسر عمليات پايگاه همدان هستم و اين عمليات را خودم طراحي كرده بودم. در راه رسيدن به هدف، يك كاروان تريلي را با توپ هواپيما منهدم كرديم. سپس يك پادگان نيروي زميني عراق را بمباران نموديم و دست آخر خواستيم كه توربين برق سد دربنديخان را مورد اصابت قرار دهيم كه هواپيمايمان توسط موشك هاي زمين به هوا مورد اصابت قرار گرفت و مجبور شديم در اطراف سد، خروج اضطراري نماييم.
پس از اين كه خروج اضطراري كرديم، با توجه به بعد مسافتي كه دقيقا از آن اطلاع داشتيم، مطمئن بوديم كه اسير خواهيم شد! با اين حال، دست از تلاش بر نداشتيم. از وسايل و چتر جلب توجه كننده خود فاصله گرفتيم تا احتمال شناسايي مان را به حداقل كاهش دهيم. همچنان كه از چتر و باقيمانده وسايل، درون جعبه نجات دور مي شديم، يك چوپان محلي را ديديم كه با پيدا كردن وسايل، داشت آنها را به جايي منتقل مي كرد. پس از مدت كوتاهي، از فاصله تقريبا دور، تعدادي نظامي سوار بر اسب را ديدم كه داشتند خود را به محل فرود ما مي رساندند. مشغول همين تعقيب و گريزها بوديم كه خدا شما را رساند و در كمال ناباوري نجات پيدا كرديم.
تا لحظه فرود در كرمانشاه اصلا باورم نمي شد كه دوباره به خاك ايران بازگشته ام. پس از فرود، هر دوي مان براي حركت به سمت مرز و نزديك شدن خاك كشورمان انجام داديم اما مثل روز روشن بود كه دير يا زود توسط نيروهاي نظامي يا مردم محلي دستگير خواهيم شد و اگر شما نمي آمديد، اسارت ما حتمي بود».
ناگفته نماند كه اگر آنها از محل فرود دور نمي شدند، بلافاصله شناسايي شده و دستگير مي شدند، و اگر هم دستگير نمي شدند، كار نجاتشان توسط ما با مشكلات بسيار جدي مواجه مي شد و چه بسا كه شايد اصلا نمي توانستيم آنها را نجات دهيم.
- انعكاس اين حماسه در رسانه ها چطور بود؟
مدت كوتاهي پس از انجام عمليات، تمامي رسانه ها اعم از راديو، تلويزيون و روزنامه ها به تشريح چگونگي انجام اين عمليات پرداختند. انعكاس اين عمليات نجات، حتي در خارج از كشور نيز قابل توجه بود.
صداي امريكا چند روز بعد از عمليات، در گزارشي اعلام كرد:«اين طرحي كه توسط خلبانان هوانيروز اجرا شد، با هيچ تاكتيك و يا معيار عملياتي مطابقت نمي كند».
شدت هجمه رسانه ها، بلافاصله پس از انجام موفق عمليات به حدي بود كه عراق در همان شب، سرپل ذهاب و به خصوص پادگان ابوذر را ساعت ها موشك باران كرد! علت آن هم اين بود كه ما خلبانانمان را از دهان عراقي ها به سلامت بيرون كشيده بوديم، بدون اين كه آنها حتي مطلع شوند و اين مساله براي آنها بسيار سنگين بود.
- آيا نفرات شركت كننده در اين عمليات مورد تقدير هم قرار گرفتند؟
دو روز پس از انجام عمليات نجات يعني روز 16 آذرماه، حضرت امام(ره) با اطلاع از كاري كه بچه ها انجام دادند، دستور فرمودند تا همگي نفرات شركت كننده به نحو مقتضي مورد تشويق قرار گيرند. در نتيجه من و كمك خلبانم آقاي شهدادي از ستوانيار دوميبه درجه ستوان سومي، كروچيف آقاي«ايل بيگي» با 3 درجه از گروهبان يكمي به استوار يكمي و خلبانان كبرا نيز با يك درجه ارتقا، يا يك سال ارشديت مورد تشويق قرار گرفتند.
- آيا در عمليات جستجو و نجات ديگري هم در طول جنگ شركت داشتيد؟
بله همانطور كه عرض كردم، نحوه فعاليت ما در سال هاي جنگ اين طور بود كه هر 15 روز، تيم ها جايگزين مي شدند تا هم نفسي تازه كنند و هم به كارهاي پايگاه رسيدگي شود. در 15 روزي كه ما از منطقه به كرمانشاه بر مي گشتيم، من فرمانده رسكيو پايگاه بودم و اگر اتفاقي مي افتاد كه در محدوده عمل پايگاه بود، براي انجام ماموريت مي رفتيم.
دوباره ماموريتي ابلاغ شد كه خلباني با مختصات مشخص در«نوسود» از جنگنده خود خروج اضطراري كرده و يك بالگرد رسكيو بايد براي نجات وي اعزام شود. با توجه به اين كه من سال ها بود در كرمانشاه بودم و منطقه را تقريبا خوب مي شناختم، اعلام آمادگي كردم.
پس از برخاست، با گرفتن مختصات دقيق محل پس از عبور از«روانسر» و«جوانرود» به انجا پرواز كرديم و به ارتفاعات مورد نظر رسيديم. با نزديك شدن به محل مختصات داده شده، ديدم كه يك سرگرد خلبان نيروي هوايي در حالي كه عينك ري بن به چشم داشت، خيلي راحت و آرام، روي كول يك چوپان محلي نشسته و در حال پايين آمدن از ارتفاعات است!
خلاصه همان نزديكي، محلي براي فرود پيدا كرديم و خلبان مزبور كه نامش خاطرم نيست و پايش ضربديده بود را سوار كرده و به بيمارستان رسانديم.
در سال هاي پس از جنگ نيز يك بار ديگر چنين اتفاقي افتاد؛ در مانور مشتركي كه در سومار در نقطه صفر مرزي در حال انجام بود، من نيز شركت داشتم. در يكي از مراحل مانور ، ما بايد در قالب يك تيم آتش سبك شامل دو فروند بالگرد كبرا و يك فروند بالگرد بل 214، براي اجراي آتش به پرواز در مي آمديم. من در 214 و آقايان علي رضا شمس حجتي و باباخانيان به عنوان خلبان يكم دو فروند كبرا وارد منطقه شديم. آقاي شمس حجتي از با تجربه ترين استاد خلبانان كبراي هوانيروز با بيش از 5000 ساعت پرواز بود كه در جنگ نيز عمليات هاي بسيار موفقي را رهبري كرده بود.
در آن روز، 3 فروندي وارد عمل شديم و كبراها به نوبت به سمت هدف فرضي شليك مي كردند. جناب شمس اجراي آتش نمود، گردش كرد و ميدان را در اختيار باباخانيان قرار داد. در حين شليك، ناگهان دو موتور بالگرد باباخانيان به شدت افت كرد؛ خلبان با ذكر«يا ابوالفضل» فرود اضطراري قشنگي را روي زمين انجام داد كه البته لطف خداوند واقعا به كمكمان آمد. در منطقه مرزي سومار، سطح زمين پوشيده از تخته سنگ هاي عظيم است؛ تقدير و امداد الهي اين طور بود كه بالگرد پر از مهمات و سوخت، چنان صحيح و سالم در لابلاي اين سنگ هاي بزرگ فرود بيايد كه نه براي بالگرد و نه براي خلبانان اتفاقي نيفتد. ما نيز بلافاصله آن ها را سوار كرده و از منطقه خارج كرديم.
- از سوانحي كه در طول جنگ برايتان اتفاق افتاده برايمان بگوييد!
همانطور كه قبلا هم عرض كردم، من قسمت اعظم خدمتم را در كرمانشاه انجام دادم و به ندرت به مناطق ديگر منتقل شدم. در طرحي كه به«طرح فاو» مشهور شد، قرار بود يك سري از خلبانان با تجربه و ساعت پرواز دار از پايگاه كرمانشاه، مسجد سليمان و كرمان براي اجراي اين طرح به اصفهان اعزام شوند.
براساس طرح از پيش تعيين شده، قرار بود كه خلبانان، تاكتيك هاي حمله و هلي برن شبانه را در اصفهان تمرين كنند و در موعد مقرر كه عمليات زميني آغاز خواهد شد، همين تاكتيك ها را در«شبه جزيره فاو»به اجرا درآورند.
با اين كه ما در آن زمان تجهيزات ديد در شب را در اختيار نداشتيم و براساس استاندارد، نمي بايست چنين كاري مي كرديم، با اين حال، تمرينات آغاز شد. پروازها از غروب آفتاب شروع مي شد و تا 30/3 الي 4 بامداد ادامه پيدا مي كرد، به طوري كه در برخي از مواقع، هنگامي كه اذان صبح گفته مي شد، بچه ها هنوز در آسمان بودند. شدت و حجم تمرينات بسيار بالا بود و به همين علت، خستگي مفرط بر خلبانان غالب شد. در جلسه اي كه با حضور خلبانان برگزار شد، ما به اين فشارها اشاره كرديم و هشدار هم داديم اما فرماندهان وقت هوانيروز بر انجام مداوم تمرينات اصرار داشتند.
به نظر من، اين طرح اشكالاتي اساسي داشت. قرار بود 140 فروند بالگرد ترابري، شبانه نيروها را به پشت فاو منتقل كنند. در حالي كه تجهيزات ديد شبانه فراهم نبود، امكان برخورد اين تعداد عظيم بالگرد در آسمان بسيار بالا بود. از طرفي، صداي ملخ 140 فروند بالگرد، گوش اهالي بصره را نيز كر مي كرد! و اين سر و صدا، ارتش عراق را كاملا هوشيار مي نمود. چند روز بعد از آن جلسه، ما در حالتي كه تعدادي از بچه هاي نيروي زميني به عنوان نفرات هلي برن درون بالگرد حضور داشتند، حوالي«زاينده رود» در باتلاق«گاوخوني» به علت خستگي و سرگيجه، سانحه ديديم و بالگرد از قسمت دماغه، با زمين برخورد كرد. خوشبختانه چون منطقه باتلاقي و نرم بود، صدمه زيادي به ما وارد نشد؛ اگر اين سانحه در زمين معمولي اتفاق مي افتاد، همگي تكه تكه مي شديم! ملخ بالگرد پس از برخورد با سطح زمين، چنان به درون باتلاق فرو رفت كه هرگز نتوانستند آن را پيدا كنند. خلاصه با كمك نفرات،همگي از جمله من كه پاي راستم شكست، از بالگرد خارج شديم. بالگرد نيز كه دچار آتش سوزي شده بود با اعلام صد در صد خسارت از رده خدمتي خارج گرديد.
من به بيمارستان«خانواده» تهران منتقل شدم و تمرينات ادامه پيدا كرد اما با سانحه دادن چند فروند بالگرد ديگر، اين طرح غير عملي اعلام شد و انجام آن لغو گرديد. البته سوانح ريز و درشت زيادي برايمان اتفاق افتاد كه در روند انجام عمليات تاثيري نداشت.
- بدترين خاطره تان در دوران جنگ چيست؟
بدترين خاطره ام، از دست دادن همدوره اي، هم گروهاني و دوست هميشگي ام، شهيد بزرگوار«حسن ستاري» است. در آن زمان با توجه به صعب العبور بودن جاده«سردشت»، رساندن آذوقه و ديگر ملزومات به پادگان سردشت و انجام ديگر ماموريت ها در خود اين شهر، از طريق بالگردهاي هوانيروز انجام مي گرفت. ما نيز با تقسيم ماموريت ها، بار كاري را بين خلبانان به صورت مساوي واگذار كرده بوديم.
در يكي از روزهاي سال 1362ف هواپيماهاي عراقي ناجوانمردانه تجمع مردم غير نظامي را كه به مناسبت-------- جمع شده بودند، بمباران كرد و تعداد زيادي از شهروندان بي گناه را به شهادت رساند. تعداد زخمي ها هم به همين نسبت زياد بود. من و ستاري، در دو فروند بالگرد 214 به سمت سردشت پرواز كرديم و با رسيدن به محل بمباران، صحنه هاي دردناكي از وحشيگري بعثي ها از فراز آسمان در مقابل ديدگانمان پديدار گرديد. زخمي ها را با توجه به نبود برانكارد، درون پتو پيچيده بودند و لخته هاي خون همه جا را فرا گرفته بود.
خلاصه، تا حد امكان زخمي ها را سوار كرده و بلند شديم. در آسمان از طريق راديو گفتند كه اين مجروحان بايد به بيمارستان«تبريز» منتقل شوند وگرنه اميدي به زنده ماندنشان باقي نمي ماند. ما نيز در جواب گفتيم كه سوخت نداريم! مي رويم داخل پادگان سردشت، ماشين سوخت بفرستيد تا ما بالگرد را خاموش نكرده، به سرعت سوخت بزنيم و بلند شويم.
با رسيدن به ميدان صبحگاه پادگان سردشت، ديدم ماشين سوخت آمده. خلاصه هر دو فروند سوخت زديم. هنوز سوختگيري تمام نشده بود كه كمك شهيد ستاري، جناب«وكيل آذر» آمد پيش من و گفت:«حالا كه شما مي خواهيد به تبريز برويد، اجازه بدهيد من هم همراهتان بيايم تا ديداري با بستگانم داشته باشم». من هم گفتم:«از نظر من اشكالي ندارد، بايد كمكم را راضي كني!» نهايتا كمك خلبانم يعني جناب معصومي را راضي كرد تا با ستاري برود.
سوختگيري تمام شد و ما به سمت تبريز پرواز نموديم و مجروحان را به بيمارستان اين شهر رسانديم. با توجه به تاريكي هواي، آن شب را در تبريز مانديم و قرار شد صبح فردا به سمت اروميه پرواز كنيم و پس از شستشو و تنظيم موتور به وسيله«Compressor Wash» و استراحتي كوتاه، به پايگاه كرمانشاه باز گرديم.
با رسيدن به كرمانشاه، دوستان خبر شهادت ستاري و معصومي را كه پس از برخورد با كابل فشار قوي برق، بالگردشان سقوط كرد را به من دادند!
- هر وقت نام حلبچه را مي شنويم،بي اختيار به ياد بمباران شيميايي وحشيانه بعثي ها در اين شهر مي افتيم. با توجه به حضور شما در غرب كشور، آيا خاطره اي از بمباران شيميايي سردشت و حلبچه داريد؟
بله! در ماموريتي قرار شد كه به شمال غرب كشور پرواز كنيم. حلبچه به تازگي بمباران شيميايي شده بود و وظيفه ما در آن ماموريت، جابجايي تعدادي از كارشناسان سازمان ملل به منطقه حلبچه و اطراف آن بود. راهنماي ما در اين ماموريت، يكي از افسران خبره و آشنا به محل يگان توپخانه بود. پس از پشت سر گذاشتن نقطه نشاني هاي متعدد، از شهر«شيلر» گذشتيم و وارد خاك عراق شديم.
با رسيدن به اطراف حلبچه، صحنه هاي غم انگيزي را مشاهده كرديم. مردم حلبچه با مشاهده بمباران شيميايي، قصد ترك منطقه را داشتنداما آلودگي بسيار فراتر از حد تصور بود و تعداد زيادي از آنها شامل زنها و بچه ها، در حومه حلبچه به شهادت رسيده بودند و صحنه هاي بسيار تكان دهنده اي را به وجود آورده بودند.
- مدتي قبل شاهد برگزاري«همايش 30 سال اقتدار هوانيروز» در ستاد فرماندهي هوانيروز بوديم. برگزاري يك چنين جلسات و همايش هايي را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
اين همايش اگر چه با گذشت 20 سال پس از پايان جنگ برگزار شد و به نظر من،اين حركت خيلي دير انجام گرديد، اما با اين حال، نوع عمل زيبا بود و قابل تقدير! در اين همايش شاهد معرفي دو كتاب خوب در مورد فعاليت هوانيروز در دوران هشت سال دفاع مقدس بوديم كه به جناب«كريم زاده» و «پايخان»مولفين دو كتاب به خاطر انجام اين كار ارزشمند تبريك مي گويم و خسته نباشيد! شما ديديد كه دو كتاب حاوي چه مطالب ارزشمندي بود و تا حد امكان، تلاش بچه هاي هوانيروز را در جنگ تحميلي به تصوير كشيده بود.
- چه انتقادي را متوجه همايش مزبور مي دانيد؟
همايش 30 سال اقتدار هوانيروز در كنار نقاط قوتي كه داشت، معايبي را نيز به همراه داشت كه آن را به حساب نو پا بودن اين حركت مي گذاريم. در اين همايش، تعداد محدودي از جمع كثير بچه هاي هوانيروز، اعم از فني و خلبان و خانواده هاي معظم شهداي هوانيروز دعوت شده بودند كه البته فرماندهي محترم نيرو در همايش قول دادند كه اين حركت ادامه داشته باشد و در همايش هاي بعدي، دوستان ديگري دعوت خواهند شد.
مورد ديگر، درباره موزه دفاع مقدس هوانيروز بود كه پس از اتمام مراسم آن روز، شاهد افتتاح آن بوديم. مكان موزه مساحت بسيار كمي داشت. بهتر بود مكان بزرگتري به اين موضوع اختصاص داده مي شد تا حق مطلب ادا شود. به نظر مي رسد، وجود اين موزه در وسط ستاد فرماندهي هوانيروز، هيچ فرصتي را براي بازديد، به غير نظاميان نخواهد داد و در واقع مي توان گفت كه ما با اين كار، تاريخ هوانيروز را درون هوانيروز نگه داشته ايم. بهتر است دست اندركاران،مكاني مناسب را به آن اختصاص دهند كه عابرين پياده و مردم عادي بتوانند به راحتي از آن بازديد كنند و متوجه شوند چه انسان هايي جان خود را در طبق اخلاص گذاشتند تا اين مملكت حفظ شود.
- به نظر شما، بازگويي و نگهداري حماسه هاي دوران هشت سال دفاع مقدس، چه تاثيري بر تفكر جوانان كشورمان دارد؟
ماندگار كردن خاطرات پر افتخار سال هاي دفاع مقدس، بدون شك جوانان را با ميراث گرانبهايي كه پدران و برادرانشان براي آنها به يادگار گذاشته اند بيش از پيش آشنا و علاقه مند خواهند نمود.
شما ببينيد به فرض مثال، باشگاه هاي معتبر فوتبال در دنيا، در كنار فعاليت هاي ورزشي خود، غني سازي موزه هاي تاريخي از زمان تاسيس باشگاه تا حال حاضر را از وظايف اصلي خود مي دانند. حال چطور يك باشگاه را كه درصد كمي از جوانان يك كشور را در حيطه جريانات فكري خود دارد، اين چنين تاريخ سازي مي كند و گذشته خود را در موزه و در معرض ديد عموم قرار مي دهد و در قالب كتاب هاي متعدد در اختيار افكار عمومي قرار مي دهد ولي ما تاريخ 8 سال دفاع مقدس را كه به راستي روند تاريخ كشورمان را عوض كرد و تعداد كثيري از جوانان آن روزهاي ايران را درگير خود نمود، دست كم مي گيرم و آن طور كه بايد و شايد به آن نمي پردازيم. حركات قشنگي در حال شكل گيري است كه فعاليت هايي از اين دست بايد ادامه يابد تا فرزندان ما بدانند كه پدرانشان همتاي اسطوره سازان قديم اين مرز و بوم كه كشور را از تاراج روم و عثماني ايمن نگه داشتند، مردانه ايستادند و جان خود يعني عزيزترين دارايي شان را در جهت حفظ ناموس و ميهن و دين شان در طبق اخلاص گذاشتند.